جدول جو
جدول جو

معنی نیزه سوار - جستجوی لغت در جدول جو

نیزه سوار(نَ / نِ زَ / زِ سَ)
این ترکیب در شاهنامه به کار رفته است و با ملاحظۀ ابیات قبل ظاهراً معنی سوار نیزه دار می دهد. نیزرجوع به معنی اخیر واژۀ نیزه گذار شود:
از آن پس به منذر چنین گفت شاه
که اسبان این نیزه داران بخواه...
به نعمان بفرمود منذر که رو
فسیله گزین از گله دار نو
همه دشت نیزه سواران بگرد
نگر تا که دارند اسب نبرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یکه سوار
تصویر یکه سوار
کسی که در سواری و تاخت و تاز نظیر و همتا نداشته باشد، تک سوار، یکه تاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیزه دار
تصویر نیزه دار
سرباز یا سپاهی که دارای نیزه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزه خوار
تصویر ریزه خوار
کسی که خرده ریزۀ ته سفره را می خورد، کنایه از نیازمند، محتاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیزه ور
تصویر نیزه ور
نیزه دار، سرباز یا سپاهی که دارای نیزه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیزه گذار
تصویر نیزه گذار
آنکه با نیزه جنگ کند، نیزه زن، نیزه دار
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ سَ)
طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) :
کس نی سوار دیدکه باشد مصاف دار
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد.
خاقانی.
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش.
صائب.
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار شد بر نی سوار خویشتن.
صائب.
چون طفل نی سوار به میدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(سَ)
فارس. سوارکار ماهر. رجوع به نیک سواری شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
مانند نیفه. (فرهنگ فارسی معین). چون نیفۀ شلوار که با نرم ترین جای بدن تماس دارد:
نرمی دل می طلبی نیفه وار
نافه صفت تن به درشتی سپار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رِ یَ)
رامح. (السامی). نیزه افکن. نیزه گذار. نیزه ور. (یادداشت مؤلف). مسلح به نیزه:
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی
سپه بود بر میمنه چل هزار
سواران زوبین ور و نیزه دار.
فردوسی.
چو بشنید کآمد سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران.
فردوسی.
همیدون پیاده پس نیزه دار
ابا جوشن و تیر آهن گذار.
فردوسی.
ز نوک نیزه های نیزه داران
شده وادی چو اطراف سنابل.
منوچهری.
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز.
اسدی.
کمندافکنان از پس خیل خویش
به تیغ و زره نیزه داران ز پیش.
اسدی.
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش ز آن نی چون خیزران افشانده اند.
خاقانی.
رکاب است چون حلقۀ نیزه داران
که عیدی به میدان خاقان نماید.
خاقانی.
برون رفت جوشن وری نیزه دار.
نظامی.
، نیزه بردار. (ناظم الاطباء) :
نبود از همه خلق جز جبرئیل
به حرب حنین نیزه دار علی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ سَ)
یک سوار. یک سواره. کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری. (یادداشت مؤلف). شهسوار. تک سوار:
گرچه بر اسب جفا یکه سواری بمتاز
که دلم چنگ در آن گوشۀ فتراک زده ست.
سیدحسن غزنوی.
یکه سوار جلوه را صف شکن دو کون کن
میرشکار غمزه را رخصت ترکتاز ده.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، یکه تاز. (آنندراج). بهادر و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ سَ)
خواندن و نوشتن کم. کوره سواد. سواد کم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ عی یَ نَ)
که نیزه را از بدنها و موانع عبور دهد. (فرهنگ فارسی معین). نیزه ور. نیزه افکن. نیزه زن. نیزه انداز. رامح:
بدادش از آزادگان ده هزار
سوار جهانجوی نیزه گذار.
دقیقی.
کدام است مرد از شما نامدار
جهان دیده و گرد نیزه گذار.
دقیقی.
هزار از دلیران نیزه گذار
گزین کرد گردنکش و نامدار.
فردوسی.
همه دست نیزه گذاران ز کار
فروماند از فرّ آن نامدار.
فردوسی.
به قلب اندرون نامورچل هزار
چه نیزه گذار و چه خنجرگذار.
فردوسی.
سرنیزه زد آسمان در خاک
که توئی آفتاب نیزه گذار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 204).
همه شمشیرزن و تیرانداز و نیزه گذار باشند. (جهانگشای جوینی).
رفعتت چون شهاب تیرانداز
حشمتت چون سماک نیزه گذار.
ظهیر (از آنندراج).
، نیزه دار. (ناظم الاطباء) ، کنایه از اعراب است، و در این ابیات منظور از دشت سواران نیزه گذار سرزمین تازیان است:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار.
فردوسی.
ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامدفزون از شمار.
فردوسی.
کمر بسته خواهیم سیصدهزار
ز دشت سواران نیزه گذار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ رِ تَ / تِ)
ریزه خور. که خرده های ریز پس ماندۀ کسی را بخورد. ریزه خور:
درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان
ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور.
خاقانی.
جهد کن تا ریزه خوار خوان دل باشی از آنک
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان.
خاقانی.
- ریزه خوار احسان یا نعمت یا انعام کسی، متنعم از نعمت و احسان وی. مرهون منت و احسان او: ریزه خوار خوان انعام توایم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ریزه خور شود
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
پیلسوار. امیری از امرای آل بویه و معنی نام او سوار بزرگ باشد. و او بانی پیلسوار، دهی بحدود مغان آذربایجان است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 90 و 91). رجوع به پیلسوار شود
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان مشکین شهر است و 2355 تن سکنه دارد. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ زَ / زِ وَ)
مسلح شده با نیزه. نیزه دار. (ناظم الاطباء). که با نیزه جنگد:
وز آن گرزداران نیزه وران
که می تاختندی بر این وبر آن.
دقیقی.
بدین کین ببندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از نیزه ور.
فردوسی.
به ره بر یکی لشکری بی کران
پدید آمد از دورنیزه وران.
فردوسی.
ابا ترکش و تیغ و تیر و سپر
دو دسته پیاده پس نیزه ور.
فردوسی.
چنان کن که هر نیزه ور روز جنگ
سپردار باشد کمانی به چنگ.
اسدی.
حلقه شده عدوی او بر سر شه ره اجل
شه چو سماک نیزه ور حلقه ربای راستین.
خاقانی.
، کنایه از تازی است و دشت نیزه وران در شاهنامه اشاره به عربستان است. نیزه گذار:
به ره بر یکی لشکر بی کران
پدید آمد از دشت نیزه وران.
فردوسی.
همه دشت نیزه وران رو بگرد
نگر تا کجا یابی اسب نبرد.
فردوسی.
شد از دشت نیزه وران تا به روم
همی جست رزم اندر آباد بوم.
فردوسی.
و نیز رجوع به نیزه گذار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیزه دار
تصویر نیزه دار
مسلح به نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیفه وار
تصویر نیفه وار
مانند نیفه: (نرمی دل می طلبی نیفه وار نافه صفت تن بدرشتی سپار) (نظامی. لغ.: نافه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکه سوار
تصویر یکه سوار
سواریگانه
فرهنگ لغت هوشیار
نیزه وار. توضیح گاه در شعر بتشدید راء آید. در آغاز شاید (واو) بضرورت شعر کشیده تلفظ میشد ولی بعدها (در قرن 7 ه) (عهد شمس قیس) راء را مشدد تلفظ میکردند: (کزین کرد قیصر ده و دو هزار همه نیزه ور و همه نامدار) (شا. بخ. 1841: 7)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیزه گذار
تصویر نیزه گذار
آنکه نیزه را از بدنها و موانع عبور دهد: (اولجایتو سلطان دانشمند بهادر را باده هزار سوار جوشن پوش نیزه گذار بجانب هرات روان ساخت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکه سوار
تصویر یکه سوار
((یَ یا یِ کِّ. سَ))
سوار یگانه، بی همتا در دلیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیزه گذار
تصویر نیزه گذار
((~. گُ))
پرتاب کننده نیزه
فرهنگ فارسی معین
سورچران، سوری، طفیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد